یکم از زندگی دونفری

ساخت وبلاگ
یادم نیست چند روزه نیومدم وبلاگ دارم به این فک میکنم برم بلاگر بشم :/ حسین اینروزا شدیدن مهربون شده، حالا نمیدونم چی شده واقعا. آفتاب از کدوم طرف در اومده. حرفایی میزنه و کارایی میکنه که تو این هفت سال زندگی مشترکمون نکرده بوده. الان فهمیدم شنبه تعطیله، و من خوشحالم. امروز عصر مادرشوهر اینا گفتن میان خونمون. آخه تازه خونمون بودن که، چقدر میان ؟ :/ بخصوص که جدیدن اصلا با بچه هام رفتار خوبی ندارن و من نه میخوام برم خونشون نه میخوام بیان. مثلا دیشب خونه خواهرشوهر بودن و گفتن که ماهم بریم اونجا. ما ساعت نه و نیم اینا بود که رفتیم، آخه اصلا کلا خودشونم ساعت هشت و نیم اینا بود که بهمون زنگ زدن که همه اونجا هستن شما هم بیاید. بعد اینطورین که آرمانمون به هرچی دست میزنه میگن چرا دست میزنی و ازش میگیرن و ....  بعد آرمان شروع میکنه به گریه کردن. قشنگ مادرشوهرم همش میگفت آخ چقدر این بچه بدی میکنه  چطور میزاریش خونه مادرت؟ بعد اینقدر گفتن که ما همینکه شام خوردیم هنوز سفره رو جم نکرده بودن که ما راه افتادیم اومدیم خونه یکم از زندگی دونفری...ادامه مطلب
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 13:34

وقتی مادر میشی ذهنت در آن واحد هزارجا هست. مثلا الان من سرکارم. کلی کار دارم که باید انجام بدم. بادکتر بابت کلاسش تماس بگیرم. طرح درسها رو بنویسم. زنگ دانشجوها بزنم بابت برنامه کلاسیشون اتمام حجت کنم. نامه های کاراموزی رو بنویسم و ارسال کنم. وکیل تو حوزه قصور پزشکی پیدا کنم. کسی میدونه چطور میتونم تو حوزه قصور پزشکی وکیل پیدا کنم؟ تو اصفهان. بابت مدارک بیمه تکمیلی آرمان زنگ بزنم  نمره درسهایی که ثبت نشده پیگیری کنم که ثبت کنند. فیش عینک مامان رو تو سامانه وارد کنم. شماره کارتم رو بفرستم هزینه ویلا شمال که کنسل شده بهم برگردونن. نامه بگیرم که رفتم تابستون ی جا دیگه سرکار. و همینطور دارم به مهمونی شب فکرمیکنم. که خونه رو تمیز کنم. شام چی بپزم. به این فک میکنم که ماهان پی پی کرده یا نه. غذا برای بچه ها چی بپزم. یادم باشه ویتامینشون بدم یکم از زندگی دونفری...ادامه مطلب
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 13:34

این تعطیلات در مزخرفترین حالت ممکن گذشت، مادرشوهرم اینا یزد بودن و من نتونسم به هیچ کاریم برسم. البته اینقدر بی معرفتن که جدیدن حتی حسین هم ازشون دوری میکرد، ولشون کرده بود. خواهرشوهرم بهم میگفت که ط گفته نمیدونیم چرا حسین اینقدر بهمون سرد شده. و من خنگ کفتم نه حسین فقط با شما اینطور نیست، کلا اینروزا حالش خوب نیست. باید میگفتم که کاری کردید که ازتون قطع امید کرده. سه شنبه شب اومدن خونمون، من میخواستم حلیم بادمجون درست کنم، اما خب حسین باید میرفت وسایلش رو میخرید و مادرشوهر زنگش زد که بیا دنبالمون و بعدش گفتن برو دنبال بابا که از ترمینال داره میاد و تا وسایل رو خرید اومد دیر شده بود، و همچنین بادمجون یادش رفته بود بخریم :/ و من مجبور شدم اشکنه درست کنم، البته خودشونم ما بارها که مهمونشون بودیم اشکنه درست کردن برامون. فردا شبش گفتن بیاید خونه خواهرش. و وقتی ما داشتیم میرفتیم به حسین زنگ زدن که برامون حلیم بادمجون بخر بیا. و وقتی بخوای برای 20نفر حلیم بخری میشه 300 هزارتومان. و ما دستمون خالیه، و همینطور از نظر من اونا میخواستن بهمون بفهمونن که شما باید شام خوب بهمون میدادید :/ و حسین به خواهرش گفت که من هیچی پول ندارم پولشو بزن به حسابم میخرم میام. :)) و برای فردا ظهرش مادرشوهر اینا گفتن که بیاید خونه الف، بماند که من اصلا نمیخواستم برم. و تو راه که داشتیم میرفتیم پدرشوهر زنگ زد که بستنی بخرید برامون و بیاید :/ اصلا این رفتارهاشون رو نمیفهمم. و چون پدرشوهر گفته بود ما دیگه هیچی نگفتیم بابت پولش. و همین بستنی هم شد 200 تومان. وقتی رسیدیم مادرشوهر گفت باید فالوده میخردید:/ منم گفتم بابا زنگ زد گفت بستنی بخرید، اینقدر جلو بچه هاشون از ما بد گفتن که بچه که سرش نمیشه رفتار یکم از زندگی دونفری...ادامه مطلب
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 13:34

خواهرشوهر محترم زنگ زدن و منو دعوت کردن بریم استخر:) و من خوشحالم :)))

یکی از همکارام گفت دیروز خانم خ زنگش زده از خونه و درمورد اونروز که رئیس حراست بابت حجاب بهم گیر داده بود پرسیده بوده و بعد کلی از من بد گفته و مدام میگفته که خیلی حجابش بد بوده و بارها همکارا بهم میگفتن برو به حراست بکو و ...

فک میکنم کار خودش بوده و به نظرتون من باید چیکار کنم باهاش؟

یکم از زندگی دونفری...
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 23:32

دیروز استخر خیلی خیلی خوب بود.

البته که الان دستم درد میکنه، ما دستمون رو میگرفتیم به طناب و رو اب شناور میشدیم، چون شنا بلد نبودیم.

ی خانمه گفت که دستتون درد میگیره بعدن، و ما اعتنایی نکردیم.

یعنیا یکی از آرزوهام اینه که شنا یاد بگیرم.

برم کارام رو انجام بدم که دم مهر که میشه خیلی خیلی سرکار، سرم شلوغه

یکم از زندگی دونفری...
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 23:32

دیروز رفتیم بینایی سنجی و بعدش رفتیم عینک بخریم. برای مامان عینک نزدیک بین خریدیم، تازه اصلا هم قشنگ نبود و جنسش هم خوب نبود، شد 900 تومن. البته به جنسش و قشنگیش اهمیت ندادیم چون مامان قرار نیست مدام بزنه، فقط وقتی میخواد خیاطی کنه و یا اینکه با گوشی کار کنه. آرمان هم که بینایی سنجی که از طرف مرکز بهداشت میبریمشون گفته بود مشکوکه به آستیگمات این دکتره گفت هیچیش نیست. البته آرمان برای معاینه خیلی گریه میکرد. حالا نمیدونم این تونست درست معاینه کنه یا نه. ولی گفت که جون باباش چشماش ضعیفه آرمان هم ممکنه بعدن عینکی بشه. و منکه مث همیشه چشمام خوب بود، دکتره به حسین میگفت چشماش به آینه میمونه... این تورو پیر میکنه و خودش هیچیش نمیشه. حسین هم که مث همیشه چشماش ضعیف بود 3ونیم و 4ونیم. تو عینک فروشی برای جسین چیزی نخریدیم، چون هم خیلی گرون بود و هم اینکه جسین کلی ریش داشت و زشت شده بود و هیچی بهش نمیومد. گفتیم ی وقت دیگه ک مرتب تره میریم.... ولی وااااای از نقطه ضعف من :/// عینک آفتابی. اونایی که من پسندم بود 3 میلیون بود. اما عینک بووووودا :))) نگاش میکردی معلوم بود که جنسش خوبه. اصلا یجور دیگه ای خوشگل بود.واقعا شدیدن دلم خواست. تو اینستا سرچ کردم کلی عینک مارک دار بود اما قیمتاش روش 300 اینا بود. حالا نمیدونم اونا هم خوبن یا نه. چون قرار بود بریم اصفهان و نمیتونسم اونجا رژیم رو رعایت کنم، دیروز ظهر حسین گفت بریم فالوده بستنی بخوریم و از اونجایی که من نزدیک به ی سال بود نخورده بودم گفتم بریم. و ظهرش هم ی کفگیر پلو خوردم و شب هم املت خوردم و الان بدن درده اومده سراغم. نمیدونم چرا دوست ندارم برم اصفهان. بخصوص که الان میدونم که مادرشوهر پدرشوهر برای ک تک لحظه های اونجا بودنمون یکم از زندگی دونفری...ادامه مطلب
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 23:32

امروز صبح بخاطر ی گربه مجبور شدم 40 دقیقه پاس رد کنم اونم تو این شرایط کمبود مرخصی. تو راهی که داشتم میومدم ی گربه نشسته بود، به نظرم اومد از اون گربه های لاسه، ترسیدم بپیچه به دست و پام و هرکار کردم نتونسم این ریسک رو بکنم که از کنارش رد بشم، مجبور شدم کلی دور بزنم و راهم دور شد. بجای اینکه شش و نیم برسم شش و چهل دقیقه رسیدم سرکار. دیروز صبح رفتم پیش مشاوره دانشگاه و ظهر با یکی که تازه دوست شدم کلی حرف زدم، حالا نمیدونم تاثیر کدومش بود،  خیلی حالم خوب بود. پر انرژی بودم و کلی کارام کردم. مشاوره دانشگاه گفت احتمالا این علایمت از کمبود ویتامینه و باید مکمل ویتامین بخوری. منم قرص ویتامین ب12 داشتم تو خونه خوردم. ظهر که خوابیدم ساعت سه یکی زنگ خونه رو زد، اومده بودبازیافتی بخره.  اونم سر ظهر. :/ دیگه بعدش نتونسم بخوابم. رفتم هال رو مرتب کردم و جارو زدم،  تا حسین و بچه ها اومدن. چای آوردیم خوردیم آشپزخونه رو مرتب کردم و کلللللی ظرف شستم گاز و اپن رو تمیز کردم، اتاق بچه ها رو مرتب کردم و جارو زدم. و این وسطا ماست بستم و لواشک درست کردم. برای حسین و بچه ها شام درست کردم. میخواستم نهار هم درست کنم که دیگه واقعا خسته شده بودم. گفتم ظهر میپزم البته ما بین همه اینا مدام باید دنبال بچه ها هم میدویدم. این حالمو دوست داشتم؛، کاش ادامه دار باشه. کاش تبدیل به ی آدمی مودی مزخرف نشده باشم. که ی روز حالش خوبه ی روز بد. صبح هم ساعت 4 بیدار شدم و اصلا خوابم نمیومد و نتونسم بخوابم. واقعا چرا اینطوری شدم؟ ی روز اینقدر بی انرژیم که میخوام بمیرم و ی روز اینقدر پرانرژی؟ جدیدن دلم میخواست برم آرایشگری یاد بگیرم. دیروز یکی از دخترای فامیل کلاس کراتین گذاشته 4 میلیون، حالا نمی یکم از زندگی دونفری...ادامه مطلب
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 37 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 16:12

دیشب بازم خوابم نمیبرد. دیگه ساعت دو قرص لورازپام خوردم. و صبح تا هشت انگار بیهوش بودم. هشت صبح هم دیگه دیر بود برای سرکار رفتن و دوباره خوابیدم و وقتی چشم باز کردم ساعت یک ظهر بود. حسین بچه ها رو مث هروز صبح برده بود خونه مامان اینا. بعد که بیدار شدم صبونه خوردم و رفتم لباسها رو اتو زدم  شبم رفتیم خونه خواهرشوهر. خیلی خوش نگذشت صبح خیلی عجیب بود که ساعت پنج و نیم که ساعت زنگ خورد واقعا خوابم نمیومد. رفتم دوش گرفتم و پرانرژی اومدم سرکار. البته الان یکم خوابم میاد. دیگه بریدم. نمیخوام بیام سرکار واقعا دلم مسافرت میخواد. دیروز رفتم ضدافتاب خریدیم، سان سیف، 280 هزارتومان. دیگه ضدافتاب هم لاکچری شده، باید نگران تموم شدنش باشیم. یکم از زندگی دونفری...ادامه مطلب
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 43 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 16:12

به اول شهریور خوش اومدیم. دیشب رفتم خونه خواهرشوهرم، خیلی وقت بود منو ندیده بود، تقریبا یکماه. بعد با کلللللی ذوق گفت وااااای چقدر لاغر شدی. و من ذوق مرگ شدم. انگار لاغر شدن اینطوریه که اولش انگار هیچ نتیجه ای نگرفتی، بعد یهو ی عااالمه لاغر میشی. دیروز ظهر زیرگلوی ماهان رو ی چیزی گزیده بود، البته ما نمیدونسیم چی شده، چون اون توهال بود با آرمان فقط. یهو دیدیم جیغ میزنه و دور خونه میدوه و گریه میکنه که میسسسسسوزه، ی کاریش بکنید. حتی نمیگفت کجاش، دیگه لباساش رو دراوردم، دیدم زیر گلوش کلا قرمز شده، اصلا نمیذاشت بهش دست بزنیم، حتی بغلش کنیم فقط گریه میکرد مامان ی کاریش بکن. من نمیدونسم باید تو این شرایط چیکار کنم. دیگه حسین نگاه کرد گفت انگار زیر گلوش رو ی چیزی گزیده. همش فک میکردم الان بچم خفه میشه. با اینکه حسین نمیذاشت به 115 زنگ زدم، اوناهم گفتن که ببرش اورژانس. دیگه تا ما نشستیم تو ماشین و رفتیم اونجا، بهتر شده بود. البته همینطور تا شب میگفت میسوزه. من اینقدر ترسیده بودم و حرص کرده بودم که هردوتا دستم تا شب درد میکرد. ی بار دیگه هم که سر ی موضوعی خیلی خیلی عصبی شده بودم همینطور شده بود. ی گردن دردد افتضاح. البته الان صبجی حالم خیلی خوبه. دیروز رئیسمون دیدم و گفت حجابت خوب نیست، به حسین گفتم و از اونجایی که حسین خیلی دوست داره چادر بپوشم سریع شبش رفت برام چادر خرید. و الان با چادر اومدم سرکار. خودمم دوستش دارم فکر میکنم قشنگه. اما خب گررررررررررررمممممه. کاش تا شب همینطور پر انرژی بمونم. یکم از زندگی دونفری...ادامه مطلب
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 41 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 16:12

امروز ساعت 4صبح آرمان بیدار شد، گرمش شده بود نمیخوابید، درصورتی که من زیر پتو بودم و سردم بود. نمیفهمم چطور این بچه ها اینقدر گرمایی هستن، تا اون خوابش برد نزدیک 4ونیم بود. و یهو انگار یکی زد تو سرم و گفت ای احمق نرفتی دنبال شکایت از پزشک رو بگیری. پزشک زده بچه ات رو داغون کرده. بعد به این فک کردم چطور بریم اصفهان و بیایم، وقتی من مرخصی ندارم و حسین کلی کار داره. به آشناها فکرکردم، به این نتیجه رسیدم که آشناها قرار نیست برای ما کاری کنند. و فکرم رسید به وکیل. تو تحقیقاتم به این نتیجه رسیدم که ی روز با مدارک پزشکی بچم برم پیش خود پزشک و قضیه رو بهش بگم. اگه مسئولیتش رو قبول کرد که چه بهتر، اگه نکرد میرم شکایت میکنم. میخوام برم بهش بگم، اگه گفت که باید میوردیش خودم درستش میکردم، بهش میگم که بچه من عمل به این سنگینی داشته بردمش پیش بهترین متخصص اونوقت شما چطور تو مطب درمانش میکردی. و همینطور بهش میگم میرم ازت شکایت میکنم از نظام پزشکی بیان ببینن چطور بچه ها رو ختنه میکنی که من به هر پزشکی درمورد روشت میگم بهم میخندن. بیان ببینن واقعا بچه ها میبری تو اتاق چیکارش میکنید. با این فکرا بود که نتونسم تا پنج و نیم بخوابم. بعدشم دیدم صرف نمیکنه بخوابم، رفتم حمام دوش گرفتم و آماده شدم و قهوه بولت پروف درست کردم و خوردم و اومدم سرکار. کتاب یک عاشقانه آرام رو شروع کردم و تاثیر جالبی که روی من داره اینه که باعث میشه سحر خیز بشم و همینطور زندگی رو بیشتر دوست داشته باشم  زرنگتر باشم. محبوب آذری من  اخمهایت را باز کن، تا آن زمان که زنده ایم خوشبختی نیز مثل آب و مهتاب نمیتواند دروغ باشد. ما همانگونه به داشتن امید محکومیم به تصرف خوشبختی نیز. برای ما راهی جز حفظ اعتقاد به خوشبخت یکم از زندگی دونفری...ادامه مطلب
ما را در سایت یکم از زندگی دونفری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sss1009sss6 بازدید : 36 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 12:38